خونه ي مادربزرگ...
پسر خوبم! ديروز بعداز مدتها رفتيم خونه مادربزرگ پير و دوست داشتني مامان... وديروز بيش از هروقت ديگه اي ديدن در و ديوار اون خونه برام دل انگيز و يادآور خاطره سالهاي دور بود... هيچ وقت به اندازه وقتي كه بصورت خوشرو و تكيده مادربزرگ نگاه مي كنم گذر زمان رو حس نمي كنم... هرلحظه كه مي بينمش به ياد همه ي جملاتي مي افتم كه نويسنده ها و شاعرا و عاشقا درباره قدردونستن لحظات باهم بودن و غم از دست دادن عزيزان و... گفتن و سرودن. مادربزرگ باقامت خميده اما پراز انرژي و شوق اومدن مهمون، مثل دوران جواني مدام درتب و تاب پذيرايي و تعارفات هميشگيش كه گاهي گوشه هاي طنزي هم توش داره، يك جا بند نميشه ...توخونه ي باصفاش هميشه همه جورخوراكي -مث...