سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

خونه ي مادربزرگ...

پسر خوبم! ديروز بعداز مدتها رفتيم خونه مادربزرگ پير و دوست داشتني مامان...  وديروز بيش از هروقت ديگه اي ديدن در و ديوار اون خونه برام دل انگيز و يادآور خاطره سالهاي دور بود... هيچ وقت به اندازه وقتي كه بصورت خوشرو و تكيده مادربزرگ نگاه مي كنم گذر زمان رو حس نمي كنم... هرلحظه كه مي بينمش به ياد همه ي جملاتي مي افتم كه نويسنده ها و شاعرا و عاشقا درباره قدردونستن لحظات باهم بودن و غم از دست دادن عزيزان و... گفتن و سرودن. مادربزرگ باقامت خميده اما پراز انرژي و شوق اومدن مهمون، مثل دوران جواني مدام  درتب و تاب پذيرايي و تعارفات هميشگيش كه گاهي گوشه هاي طنزي هم توش داره، يك جا بند نميشه ...توخونه ي باصفاش هميشه همه جورخوراكي -مث...
30 شهريور 1392

يه اولين ديگه براي تو...

پسر بامزه و دوست داشتني مامان! عادت داري وقتي مياي تو اتاق خواب، به قاب عكس روي ميز  خيره مي شي و بعد بالبخندت كه يه دنيا ذوق توشه بهم نگاه مي كني و مي گي "مامانه"... وبعددرتوضيح عكس مي گي: "مامان لباس خوشگل پوشيده" "مامان تورگذاشته"،"مامان رو موهاش گل داره"... و من قربون صدقه ت ميرم و مي گم مامان عروس شده... ديشب رفتيم عروسي يكي از اقوام- بااين توضيح كه قبلش بهت گفته بودم كه اونجا قراره يه عروس ببيني و تو كلي ذوق زده بودي... وقتي كه عروس اومد چشم ازش برنميداشتي، مثل شازده ها روي صندلي نشسته بودي و حسابي خوشحال بودي،دست ميزدي،شعر مي خوندي،اصرار داشتي خودت خوراكيهاتو بخوري،خلاصه بگم؛ يه پارچه آقا شده بودي... شايدبراي ب...
19 شهريور 1392

يه اتفاق خوب... يه خاطره ي به يادماندني

پسردوست داشتني من... ديروز بعد از كلي انتظار...حدود ساعت 7بعدازظهر خاله رضوان خبر داد كه تو آزمون دكتري دانشگاه علامه پذيرفته شده و مامان غرق شادي شد... به خاله و مامان جون زنگ زديم و تو بالهجه و زبون قشنگت بهشون مي گفتي: "تبييك،تبييك" و از خوشحالي مامان تو هم ذوق زده بودي... واقعا به اين خبر نياز داشتم... بي نهايت خوشحالم پسرم... براي خاله رضوان و همه جوونا بهترين آرزوها رو دارم ...
13 شهريور 1392

بگذار عشق خاصیت تو باشد...

از راه كه مي رسم - البته اگه نخوابيده باشي- كيفم رو ازدستم مي كشي و سرتو خم مي كني و ميگي "چي برام اوردي"...و من هرروز رو باتصور اين صحنه زيبا و رسيدن لحظه ديدار سرميكنم... تو رو با همه ي حالاتت، كلماتت،نگاهت تصور ميكنم... اينجا تو محيط سرد كارخونه هم دنبال نشونه هاي توام... گاهي وقتا كيفم رو كه باز ميكنم ميبينم برس يا يكي از اسباب بازيهات رو انداختي تو كيفم و انگار خودت هم ميدوني كه چقدر ديدن چنين صحنه اي زنده م مي كنه...باخودم ميگم كه انگار ذات ماآدمها اينطوري آفريده شده كه دوري و فراق عاشقترمون مي كنه... گاهي وقتا بعداز اينكه شيطوني مي كني و ازت شاكي ميشم ،مياي و مستقيم توچشمام نگاه ميكني و اونقدر  صدام ميزني تاجواب...
5 شهريور 1392

آرزوي يك دوچرخه...

پسرم!يه چيزي هست كه دلم ميخواد اينجا بنويسم البته نميدونم كاردرستيه يانه اما واقعا اينقدر فكرمو درگير خودش كرده كه نميتونم ازش بگذرم و فكر كردم شايد اگه اينجا مطرحش كنم كسي علاقمند به كمك باشه...برادرخونده ي تو بابت خريد دوچرخه و هزينه درمانش 450 تومان پول لازم داره كه متاسفانه درحال حاضر در توان بابا و مامان نيست كه اين پولو يكجا تامين كنن، وقتي هم ازبنياد پرسيدم گفتن كه نميشه مبلغ رو قسط بندي كرد .فكر كردم شايد اگه مطرحش كنم حتي بصورت قرض كسي بتونه بخشي از اين پولو تامين كنه...الان فصل تابستونه وخيلي دلم ميخواد اونو به آرزوش كه ميدونم غايت آرزوشه برسونم، اين فكر تو اين چندروز و ازوقتي نامه ش به دستم رسيده ذهنمو درگير كرده و دلم ميخو...
31 مرداد 1392

چندتاعكس وخاطره از تولدم ... با6ماه تاخير

  دوستاي خوبم، امروز مي خوام ازخاطره تولدم براتون بگم... يه روز قبل ازتولدم مامان اولين دندون منو دردهان مباركم كشف كرد و اينقدر ذوق زده شد كه كل درو همسايه رو خبردار كرد... وبه اين ترتيب جشن تولد يكسالگيم باتولد اولين دندونم همزمان شد... اونروز ازصبح مامان و بابا شديدا درگير تزيين وآماده كردن خونه بودن و من هم زيردست وپا، بابادكنك ها و هرچي كه دم دستم بود بازي ميكردم...واصلا هم به قيچي و چسب وقرقره و ... دست نمي زدم يه هيجان خاصي توخونه بود كه انگاربه منم سرايت كرده بود... يه جابندنميشدم و همين كارمامانو سختتر كرده بود... همه قراربودبيان...مادرجون،عموهاو عمه هاي عزيزم، مامان جون،باباجون،خاله ها و دايي عزيزم وبچه ها...
18 اسفند 1391
1